هدیه به پیشگاه حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
عکس / پاهای بسته فرزند خمینی
عکس / پاهای بسته فرزند خمینی
عکسی که می بینید، در اردیبهشت ماه سال 1373 توسط «احسان رجبی،» به ثبت رسیده است. محلّ عکسبرداری، ارتفاع 112، واقع در شمال منطقه «فکّه» است. برادر حسین احمدی، پیکر شهیدی که به تازگی تفحص شده است، نظاره می کند. پیکر این شهید که پس از 12 سال چهره نمایانده است، ویژگی بسیار بارز و تکان دهنده ای دارد.
دست ها و پاهای جسد با سیم تلفن بسته شده و در غربت و مظلومیت بی مانندی، به احتمال قوی زنده به گور گردیده است. سیم های تلفن دور پاها به خوبی مشخص است. این معامله ای است که بعثی ها با بسیاری از بسیجیان و پاسداران مظلوم گرفتار شده در حلقه ی محاصره فکه کردند.
آیا به راستی کسی جز این رزمندگان بی نام و نشان، شایستگی اطلاق عنوان «فرزند خمینی» را دارد؟ کسانی تنها به عشق آن نایب امام عصر (عج) وحشیانه ترین شکنجه ها را به جان خریدند و با گوشت و پوست و خون خود، با امام عشق بیعت نمودند.
ای شما میراث داران روح الله! وای بر روزگارتان! پاهای بسته این بسیجی، هشداری است هولناک برای شما! هیچ یادتان است که کدام میران حضرت روح الله است که خودش فرمود: اگر از آن غفلت کنید، گرفتار دوزخ الهی شده و خواهید سوخت؟؟
بچه های خوشمزه
سریال خواهر اوشین!
آخرین روزهای عملیات مرصاد سپری شده بود، نفس منافقین كوردل داشت قطع میشد. بچههای گردان روحالله داشتند آماده میشدند بروند كمك بچههای گردان امام سجاد(ع). تازه از مانور عملیاتی برگشته بودیم و خسته و كوفته و دلخور از اینكه نتوانستیم برویم غرب، توی چادرهای پادگان اندیمشك لمیده بودیم.
اخبار ساعت هشت شب را از بلندگوی گردان شنیدیم. شنبه شب بود و میشد رفت حسینیه گردان پای تلویزیون نشست و یك سریال درست و حسابی دید. شنبهها بعد از خبر، سریال ژاپنی «سالهای دور از خانه» پخش میشد.
بلندگوی تبلیغات گردان روشن شد و صدای برادر كافشانی (از بچههای تبلیغات گردان) حالی حسابی به بچههای گردان داد. او با لحنی آرام و پرهیجان اعلام كرد:
«برادرانی كه میخواهند سریال خواهر اوشین را تماشا كنند، به حسینیه گردان بیایند.»!!
صدای انفجار خنده بچههای رزمنده بود كه به هوا بلند شد.
منبع/مشرق
من بند کفش شما هستم!
سال 1361، پادگان 21 حمزه، مرحوم فخرالدین حجازی آمده بود منطقه برای دیدن دوستان. طی سخنانی خطاب به بسیجیان روی ارادت و اخلاصی که داشت، گفت: «من بند کفش شما هستم.» یکی از برادران، نفهمیدم خواب بود یا عبارت درست برایش مفهوم نشد، از آن ته مجلس با صدای بلند در تأیید و پشتیبانی از حرف او تکبیر سر داد!
جمعیت هم با اللّه اکبر خودشان بند کفش بودن او را قبول کردند!
منبع/فرهنگ جبهه
«لا موت لا موت»!
صبح روز عمليات والفجر10 در منطقه حلبچه همه حسابي خسته بودند. روحية مناسبي در چهرة بچهها ديده نميشد. از طرفي حدود 100 اسير عراقي را پشت خط براي انتقال به پشت جبهه به صف كرده بوديم. براي اينكه انبساط خاطري در بچهها پيدا شود و روحيههاي گرفته آنها از آن حالت خارج شود، جلوي اسيران عراقي ايستادم و شروع به شعار دادن كردم و بيچارهها هنوز، لب باز نكرده از ترس شروع به شعار دادن ميكردند!
مشتم را بالا بردم و فرياد زدم: «صدام جارو برقيه»؛ و اونا هم جواب ميدادند. فرمانده گروهان برادر قرباني كنارم ايستاده بود و ميخنديد. منم شيطونيم گُل كرد و براي نشاط رزمندهها فرياد زدم: «الموت لِقرباني» اسيران عراقي شعارم را جواب ميدادند.
بچههاي خط همه از خنده روده بُر شده بودند و قرباني هم دستش را تكان ميداد كه يعني شعار ندهيد! او ميگفت: قرباني من هستم «أنا قرباني» و اسيران عراقي هم كه متوجه شوخي من شده بودند رو به برادر قرباني كردند و دستان خود را تكان ميدادند و ميگفتند: «لاموت لاموت»!
منبع/فارس