مصاحبه با مادر شهید علی نوری
اعضای کومله منافقین کوردل چشمان پاک علی را از حدقه درآردند
دلاور شهید علی نوری، در روز اول مرداد ماه ۱۳۴۱ در روستای «دیزج» از توابع شاهرود چشم به حیات گشود. از کودکی روح بلندش با نماز و روزه و علاقه به معارف و علایق مذهبی خو گرفت و بزرگ شد. تحصیلات ابتدایی و متوسطه را در شاهرود به پایان برد و همزمان مطالعات مذهبی خویش را ادامه داد. در دوران پرشور مبارزات مردم بر ضد رژیم شاه همواره یکی از جوانان فعال بود که مردم روستای خویش را از جریان مبارزات علیه رژیم شاه میکرد. او تلاش را تا بدانجا پیش برد که بارها از شهربانی برای دستگیریاش به روستا آمده و وی را جلب کردند. باری، علی عزیز پس از انقلاب با همکاری نزدیک با سبزپوشان سپاه و برادران جهاد گر توفیق خویش را بیش از پیش جلوهگر نمود و خداوند نیز راه سعادت را برای او تکمیل کرد و او مفتخر به تحصیل در حوزه علمیه قم گشت. در آن بحر بیانتهای علم و معرفت رحل اقامت گزید و در مدرسه رسول اکرم (صلیاللهعلیهوآله) مشغول به تحصیل گشت. او شیفته خدمت بود و سپاه پاسداران، جهاد سازندگی، حوزه علمیه و سرانجام خاک خطر خیز کردستان پذیرای این دلیر مرد شاهرودی بودند. او که برای تحقیق و کمک به کشاورزی و جادهسازی برای مردمان محروم آن دیار به سوی «قصریان» حرکت مینمود، به همراه همرزم خویش، رضا کدخدایی به دست نیروهای ضد خلق کومله دستگیر شد. در طول مدت اسارت، هدف خشم و کینه این دشمنان قرار گرفته و به انواع مختلف شکنجه گشت و سرانجام کوه استواری و مقاومت علی نوری، پس از آنکه بدن مبارکش با آب جوش و آتش سیگار سوزانده و چشم های پاکش از حدقه در آورده شده بود، شربت شیرین شهادت نوشید و نزد مولایش ابا عبدالله (علیهالسلام) جاودانه گشت. پیکر پاک این دلاور چندی بعد در نیزارهای اطراف پیدا و به خاک سپرده شد. «روحش شاد و راهش پر رهرو باد.
نام: علی
نام خانوادگی: نوری
نام پدر: حاج ذکریا
تاریخ تولد: ۱۳۴۲
تاریخ شهادت: ۱۳۶۰
محلّ شهادت: کردستان
آرامگاه: گلزار شهدای شاهرود
صبح روز اسارت شهید علی نوری-کردستان ۱۳۶۰
در باز می شود. چند خانم که دختر و عروس خانواده هستند، در را به رویمان باز می کنند. مادر شهید بالای پله ها ایستاده و به علت دردپا نمی تواند از پله ها پایین بیاید. با روی باز از ما استقبال می کند و خوشامد می گوید. ما را در آغوش می کشد و خوشحال است که یاد شهید را برایش زنده کرده ایم. وارد منزل می شویم.
در ابتدا از چگونگی شهادت فرزندش می گوید:
=علی بدست کومله دمکرت اسیر شد.. دو ماه آنجا زیر شکنجه بود، آخر تیربارانش کردند. بعد جنازه اش را دادند.
-شما می دونستین دست کوموله است؟
=آره. ما خودمان کردستان رفتیم.
صبح روز اسارت شهید علی نوری-کردستان 1360
-چند سال پیش بود؟
= ۱۳۶۰ .. تیر ۶۰ شهید شد. شب ۱۵ رمضان همزمان با تولد امام حسن به خاک رفت. یکم تیر هم بود، خیلی هوا گرم بود..اتفاقاً ما که به آنجا رسیده بودیم، همان روز به شهادت رسیده بود. موقع نماز ظهر و عصر بود که حاجی رفتند استخاره گرفتند که بریم پیش کومله ها. سوره عذاب آمده بود و دیگه حرأت نکردیم بریم. وقتی آمدیم خانه، دیدیم خانه ما همه جا عزاست. چون راه از اینجا شاهرود تا کردستان دور است. هم در کردستان و هم تهران تشییع جنازه کرده بودند. در استان سمنان پنجاه و ششمین شهید بود. اوایل جنگ بود.
-چند سالش بود که شهید شد؟
=۱۹ سال. یک عکس هم با لباس طلبه ای از طرف حوزه گرفته بودند، این عکس در یک اداره در سمنان دیده بودند، آنقدر رفتیم و گفتیم تا آخر فتوکپی اش را به ما دادند.
-چطور اینها را شهید کرده بودند؟
=علی رفته بود کردستان رفته بود. و برای جهاد کار می کرد. داشتند در یک روستایی خانه می ساختند که اسیرشان کرده بودند. علی به آنها گفته بود، به کارگرها کاری نداشته باشید، اگر کاری دارید، با ما داشته باشید. اینها بی گناهند. کارگرها را آزاد کرده بودند و علی و دوستش شهید کدخدایی را نگه داشته بودند. دو ماه زیر شکنجه بود. تمام بدنش را با آتش سیگار و آب جوش و … سوزانده بودند تا آخر به شهادت رسانده بودند. یکی از دوستانش شهید کدخدایی از اصفهان که همزمان با هم شهید شد.
-از کجا اعزام شده بود؟
=عضو جهاد کردستان بود. از قم اعزام شده بود از طرف آقای مشکینی فرستاده بودند. رفته بود کردستان تا برای مردم روشنگری کند. چند ماه بود که آنجا کار می کرد، مبلّغ هم بود. خیلی چیزهایش را ما نمی دانستیم. یک نامه ای در جیبش بود فقط نوشته بود: «مرا ناکام نخوانید وقتی جنازه ام بدستتان رسید، گریه نکنید. هیچ شربتی شیرین تر از شربت شهادت نیست. سنگ قبر را بالاتر از زمین نیاورید. همکف زمین باشد». اینها ا روی سنگ قبرش هم نوشته ایم. بیشتر از این چند کلمه نمی توانسته بنویسد، چون در زندان و اسیر بود.
-آن نوشته که تو جیبش بوده، الان هست؟ می تونیم ببینیم؟
مبادا ناکام بنویسید و ناکام بنامید که هیچ شربتی شیرین تر از شربت شهادت نیست.
دختر خانواده تعدادی عکس می آورد.
=خیلی از عکسها را بنیاد شهید بردند چون می خواستند از زندگی اش کتاب درست کنند. اینها آنقدر کار کردند برای انقلاب.. سال ۶۰ شهید شده بود. یعنی فقط ۳ سال از انقلاب گذشته بود. بارها قبل از انقلاب دستگیر شد و کتک خورد! در همین شاهرود چقدر زندانشان کردند.
- مادر جان! کمی از اخلاق شهید بگویید.
=اخلاقش خیلی خوب بود. مگر ما می توانستیم پشتی، طلا و… بخریم؟؟! من خودم خیلی طلا داشتم. می گفت شما طلا دستت می کنی؟ اگر بدانی مردم در کردستان چقدر گرسنه اند! من همه طلاها رو رفتم فروختم.، پولش را برای جبهه تقسیم کردند. خودش هم ۷۰۰ تومان پول داشت. از کردستان که آمدند، گفته بود به حساب ۱۰۰ امام بدهند. بعدها از بنیاد شهید آمدند گفتند حقوق بگیرید؛ حاجی گفت نه؛ من از محلّ کار خودم حقوق دارم. ۱۸ سال هیچ حقوقی از بنیاد نگرفتیم. تا آنکه سختی زندگی مان زیاد شد و از سر اجبار الان دریافت می کنیم. تازه دیپلمش گرفته بود، بعد یکسال برای درس طلبگی به قم رفت، بعد کردستان و جبهه و جنگ .. تا مدّتی به خانه همسایه زنگ می زد. می رفتیم آنجا صحبت می کردیم. می گفتیم چرا به خونه زنگ نمی زنی؟ چیزی نمی گفت. همسایه ما گفت چون از کردستان زنگ می زند، برای اینکه ما نفهمیم کجاست. وقتی بدست کومله ها افتاده بود، من صبح تا شب، شب تا صبح زنگ می زدم. پسر بزرگم گفت چرا به بابا نمی گویید؟ لااقل به او بگویید که اسیر است. وقتی باباش فهمید از خونه بیرون زد خواست برود به کردستان.. با هم رفتیم، بعد دو ماه که به شهادت رسید.
-شما که اونجا رفته بودین، آنها که نمی کذاشتند شما او را ببینید. جان شما هم در خطر بود. خیلی خطرناک بودند و مخصوصاً با بسیجی ها برخورد شدیدتری داشتند.
دیزج چند شهید دارد؟
۲۲ تا =شهید. اولین شهید علی ما بود. عکس همه شهدای روستا را در بلوار ورودی روستا به ردیف نصب کردند و اولین عکس شهید، علی ماست.
مراسم تشییع جنازه شهید شاهرود ۱۳۶۰
-بفرمایید آیا ملت ایران تاکنون در حفظ خون شهدا وفادار بودند؟
=خوب بودند. دستشان درد نکنه. ما از مردم ایران راضی هستیم. خدا به ما امانتی داد، ما هم در راه خودش دادیم. بچه ها خیلی با ایمان و تقوا بودند. همیشه این بچه می گفت: اصلا گریه نکنی ها. فقط بگو تبریک.. وقتی یکی شهید می شد، می گفت: چرا اینهمه کارها را من کردم، یکی دیگه شهید بشه؟! اینهمه برای انقلاب کار کردم. اینهمه چوب خوردم!
اعضای کومله چشمان پاک علی را از حدقه درآردند
-آدم بتواند همچین بچه هایی تربیت کنه واقعاً جای تبریک داره. آیا بعد از شهادتش خوابش دیدین؟ چه پیامی داده؟
=خوابش را زیاد می بینم. یک بار آمده بود ناراحت بود که چرا فلان مجلس رفتی، اینقدر گریه کردی که مردم بگویند بچه اش شهید شده گریه می کنه.. من رفتم، دیگه نمی آیم. من گریه می کردم و بهش می گفتم، نه بیا. می گفت اینها جیزی نیست.
خواهر خودم همان شبی که شهید شده بود، خوابش را دیده بود. او می گفت: «من خودم همه ماجرا را دیدم و انگار گل به دستم دادند». در صورتی که اینهمه گلوله بهش زدند. به خواهرم گفته بود: «باید ایمانت قوی باشه. وقتی ایمانت قوی باشه، اصلاً درد را متوجه نمیشی». الان عکس های جنازه اش هست. که چشمهایش را درآوردند و جای سیگارهایی که آتش زده بودند به بدنش.
وقتی بچه بود، دو سال بیشتر نداشت، خیلی لاغر و ضعیف بود. پانزده روز بود که از شیر گرفته بودم، پیش مادرم بردمش. گفت من میرم پیش ننه سیده بود استخازه بگیرد. رفته بود و بهش گفته بود: بچه ات را شیر بده خوب میشه. شیرش دادم خوب شد.
بعد از شهادتش خوابش را دیدم، گفت: آیا می دانی من کی می خواستم بمیرم؟ یکدفعه به صورت بچه دو ساله شد روی دستم، و گفت: وقتی من اینجور بود، می خواستم بمیرم. حالا بزرگ شدم، تو ناراحتی گریه می کنی؟ باید افتخار کنی بچه ات در راه خدا رفته شهید شده. برای همین من در عزایش گریه نکردم. تا کسی نگوید برای اینکه بچه اش شهید شده، گریه می کند.
از قم که آمده بود، داشت نماز شب می خواند. بلند شدم رفتم منتظر شدم نمازش تمام شد، گفتم مادر! مگه تو خواب نداری؟
دست هایم را گرفت و گفت: مادر جان! شما چند سالته؟
گفتم: ساعت ۳٫۵ نصف شب از خواب بلند شده، میگه چند سالته! چه می دانم چند سالمه!
گفت باید بگی چند سالته. ۳۸-۳۹ سال بیشتر نداشتم.
گفت ۳۸ سال از خدا عمر گرفتی، اینها (نماز شب) به درد تو هم می خوره.
به من می گفت: شش تا پسر داری، دو تایشان را باید در راه خدا بدهی.
می گفتم: نگو مادر جان! نگو.
می گفت: اگر شهید شدم، تو نباید گریه کنی.
عکس های کردستان هست. چه کار کردند! چه بلایی سرشان آوردند! بعد از اینکه ما برگشته بودیم، جنازه ها را کنار خیابان ریخته بودند. و مردم به جهاد {سازندگی} برده بودند. و به همین خاطر آنجا تشییع جنازه کرده بودند. چون علی آنجا برای جهاد کار می کرد. دو تا اتوبوس برای تشییع جنازه به شاهرود آمدند.
-آیا برای دیدار با رهبری امام خمینی و امام خامنه ای رفته اید؟
=دعوت میکنن، ولی نمی تونیم بریم. حاج آقا حال ندارند. سالهای اول برده بودنمان به مناطق جنگی جنوب.. دیدار با رهبری نه، دعوت نکردن و اگر هم دعوت کنند ما که می توانم ببرند.
-لطفاً موضوع کتابخانه شهید نوری را هم بفرمایید.
=خودش کتابخانه در حسینیه درست کرده بود. کتاب برده بود و کتابخانه باز کرده بود. بعد که شهید شد، کتابهایش آنجا بود. ما زمینش را گرفتیم و به اسم خودش کتابخانه درست کردیم. بچه ها می آمدند آنجا و برایشان صحبت می کرد. الان کتابهایی که در حسینیه هست، برای خودش است.
-آخرین باری که رفت یادتان است؟
=بله، دقیقاً. رفت خانه خاله هایش، با همه عکس گرفت. وقتی پایش را لب حوض گذاشت، بند کفشش را بست، این صحنه مدام جلوی نظرم است. می گفت دعا کن ایندفعه که رفتم، برنگردم، ۱۰-۱۵ عید ۱۳۶۰ رفته بود یا بعد از سیزده که عکس گرفته بودیم پشت پنجره ایستاده بود.. خودش می گفت من شهید می شوم. می گفت شهیدها را تکه تکه می کنند، تو کیسه می گذارند، وقتی من را تکه تکه تو کیسه آوردند، گریه نکنی. داد نکشی.. از بس از همین صحبت ها می کرد وقتی شهید شده بود. به همه می گفتم تبریک .. بهشون می گفتم چرا گریه می کنید؟! به خوابم هم آمده بود، می گفت مگر من به شما نگفتمگریه نکنید؟ همه باید برویم. چه با مردن چه با شهید شدن. خوبه که آدم شهید بشه.
-خوش به حالتون که شما امتحانتون خوب پس دادین.
=ان شاء الله دستگیر آخرتمان باشد و از شفاعت ایشان بهره مند بشویم.
تشکر می کنیم و با کوله باری از معنویت و عظر و بوی شهادت از منزل شهید بیرون می رویم.
گویی خود شهید به بدرقه ما آمده است..
شهدا زنده اند و نزد پروردگارشان روزی می خورند
صفحات: 1· 2